سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 46924 | بازدیدهای امروز: 16
Just About
تاملی بر تنهایی- قسمت هیژدهم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی- قسمت هیژدهم

بازمانده

 

زن ایستاده بود جلو آینه بزک مى‏کرد. او نشسته بود بر لبه تختخواب حصیرى و به پرده باسمه‏اى "لانه" کار انده خیره مانده بود. نگاهش روى دهان به فریاد گشوده مترسک متوفف مانده بود. انگار که نگاهش همان دو پرنده بال‏گشوده‏اى باشد که در چشمخانه مترسک لانه کرده‏بودند. بوى عطر زن را مى‏شنید. به یادش مى‏آورد که زن هم هست، که باید بروند. نه الان که شاید دقیقه‏اى دیگر. کجا مى‏رفتند؟ براى او که فرقى نمى‏کرد. گاهى به سرش مى‏زد که نیست،که شاید حتى این‏ها همه که او در قالب آدمى مى‏بیند عروسکند. مثل زن که عروسک بود، با بوى شیرین عطرش و با دهانى که اگر به خنده باز نمى‏شد، گمانت غنچه‏اى‏ست ناگشوده، مانند میوه‏اى نارس‏و به همان تلخى. تلخ؟ زن گفته بود تلخ فکر مى‏کنى‏ و او مانده بود که چه بگوید. مثل لاشه‏اى که از سلاخ‏خانه برگشته باشد، برهنه دراز کشیده بود بر تخت. نفسش هنوز تنگ بود. به برهنگى زن نگاه کرده بود که بیگانه به نظر مى رسید. یعنى حقیقت داشت که تا همین چند لحظه پیش او را تنگ در آغوش مى‏فشرد؟ اگر این چیزها را مى‏گفت، با صداى بلند و شاید حتى فریادکنان، حتماً گمان مى‏بردند که هذیان مى‏گوید. زن نمى‏گفت هذیان مى‏گویى. مى‏گفت تلخ فکر مى‏کنى. شاید حق با او بود که حالا با وسواس سرمه بر چشم مى‏کشید.

 

چهره مترسک بر زمینه آبى‏ ـ نه آبیى به آبى‏بودن رنگ آبى که آبیى به رنگ مالیخولیا ـ ترک برداشته بود. مى‏ترسید. انده مى‏ترساندش. مى‏ترسید که او نیز مانند مترسک ترک برداشته باشد. مگر پیرى جز این بود که آدمى مثل عروسکى چوبى ترک بردارد،که بشکند؛خرد بشود؛ از میان برود و سرانجام فراموش بشود؟

و این آبى، این مالیخولیایى که بر ذهن او سنگینى مى‏کرد، مثل بارى کمرشکن بر دوش، این کابوس، این دو پرنده پر و بال‏گشوده بر زمینه آبى که‏در سطح مالیخولیا ایستاده بودند؟ بدیش این بود که پرنمى‏کشیدند. از حفره چشمخانه مترسک به او نگاه مى‏کردند؛ به او که دیگر نبود.

زن به چین‏هاى دامنش دست مى‏کشید. حتماً حالا موهایش را بر شانه مى‏ریخت، شلال شلال، و او به عادت مى‏رفت تارهاى موى او را نوازش بدهد و ببویدشان، انگار که مى‏خواهد بوى وانیل شلال‏ها حضور زن را به یادش بیاورد؛ به یادش بیاورد که او هم هنوز هست، که بازمانده است در میانه راه، خیره مانده به دو پرنده‏اى که بر چشمخانه مترسک بال گشوده‏اند و به دهانى که فریادکنان در سطح مالیخولیا گشوده مانده است؛ براى همیشه.

 

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل