سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 46925 | بازدیدهای امروز: 17
Just About
تاملی بر تنهایی- قسمت هفدهم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی- قسمت هفدهم

در امجدیه باد در دروازه‏هاى خالى مى‏وزید

 

همین‏جا بود، میدان سپه. دسته‏اى از مردم زنده باد شاه مى‏گفتند و شعارهایى بر ضد دولت مى‏دادند. عده‏اى پاسبان که سوار دو کامیون شهربانى بودند، براى‏شان دست تکان مى‏دادند. همین‏جا بود، خیابان باب همایون. سیصد نفرى از اینجا به طرف دادگسترى رفتند و از آنجا به بازار آمدند. عده‏اى در سه چهار تا کامیون نشسته بودند، شعار مى دادند و عده‏اى مردم سر و پا برهنه دنبال کامیون‏ها مى‏دویدند. یک کامیون پاسبان هم با آن‏ها بود که سر پیچ خیابان جلو وزارت کشور به طرف استاندارى پیچید.

از بیست و هشت مرداد سى و دو تا آبان‏پنجاه و هفت اینقدر هست که‏پدر و پسرى، دوشادوش هم در خیابان‏هاى دودگرفته و غبارآلود تهران بگردند. پدر، عکس دکتر مصدق را لاى قرآن نگه مى‏دارد و پسر، کاپیتال مى‏خواند. مردم در پیاده‏روها تنه‏زنان به مقصد نامعلومى مى‏روند. لاله‏زار شلوغتر از جاهاى دیگر است. پدر در را باز مى‏کند و از پله‏ها پایین مى‏رود. آن‏ها وارد تالار بزرگى مى‏شوند که بوى صابون و ادکلن مى‏دهد. مشترى‏ها مانند عروسک‏هاى مؤدبى که ناشیانه ساخته شده باشند، به انتظارنشسته‏اند. آرایشگرها مثل دیوارى نیمه‏ویران روى سر مشترى‏هاشان خم‏شده‏اند و نجواکنان‏چیزى نامفهوم مى‏گویند. پسر در آینه روبرو مردى را مى‏بیند که به تأیید سر تکان مى‏دهد. سر او به جنگل تنکى مى‏ماند که رو به انقراض است. آرایشگر همچون شوالیه بى‏زرهى در جنگل سرگردان است. قیچى او مانند شمشیرى است که شاخ و برگ درخت‏ها را بیرحمانه قطع مى‏کند. پسر به پدرش نگاه مى‏کند که با وقار روى صندلى زهواردررفته‏اى نشسته است. پدر به عکسى مى‏ماند که چهل و سه‏سال پیش، موقع کشف حجاب در مراسم گشایش دبیرستان دخترانه‏اى که احتمالا شادمان نام دارد گرفته باشند. پدر با وجود اعتیاد به تریاک هنوز سعى مى‏کند راست بایستد. او آراسته لباس مى‏پوشد و لفظ قلم حرف مى‏زند. او از آخرین کسانى است که نامه‏ها و مدارکشان را در کیف چرمى اسرارآمیزى نگه مى‏دارند. در کیف چرمى پدر، بعد از مرگ او، پسر این چیزها را خواهد یافت:

قباله‏ى ازدواج

سند خانه‏اى هفتاد مترى

عینک پنسى

نامه‏هاى ادارى (از بدو استخدام تا بیست و یکم بهمن پنجاه و نه)

اوراق قرضه ملى (به ارزش تاریخى پنجاه و شش تومان)

یک مثقال تریاک (براى روز مبادا)

یک حقه وافور با نقش باسمه‏اى ناصرالدینشاه

چند جلد مجله سپید و سیاه عکس کلودیاکاردینانلى (هنرپیشه جنجالى سال‏هاى چهل که نیمه برهنه در سواحل دریاى مدیترانه حمام آفتاب مى‏گیرد)

یک جلد کتاب فراموش شده (با عنوان تاریخى: مبارزات ملى نفت و مرحوم دکتر مصدق)

یک جلد تقویم سال چهل و سه

یک جلد حل‏المسائل(تألیف آیت‏الله بروجردى)

وقتى که آرایشگر موى پدر را به دقت شانه مى‏کند، پسر پیش خودش فکر مى کند این مرد به حقیقتى معتقد بوده و عمرى در سایه آن با نشئه افیون به آسودگى زندگى کرده است. پسر به تصویر پدر در آینه روبرو نگاه مى‏کند و حس مى‏کند پدرش سایه نسلى است رو به زوال که روزگارى مى‏دانسته چه مى‏خواهد و چه مى‏گوید. پسر با پدر بیش از سه متر فاصله ندارد. بااین وجود او پدرش را در آن سوى ابدیت، آرمیده در سایه دیوارى نیمه‏ویران مى‏بیند که چشم به دست‏هاى او دوخته است. انگار مى‏پرسد: این دست‏ها از جهان چه مى‏خواهند؟

پدر و پسر، پاى پیاده به طرف میدان بیست و پنج شهریور مى‏روند. چیز گنگ تهدیدآمیزى در تهران وجود دارد. در میدان بیست و پنج شهریور مردم اجتماع کرده‏اند. تانک‏ها و کامیون‏هاى ارتش به حالت آماده ایستاده‏اند. پدر با دیدن اینان جلو دروازه امجدیه مى‏ایستد. یک لحظه مردد مى‏ماند. بعد دست پسر را مى‏فشارد و وارد ورزشگاه مى‏شود. در امجدیه هیچکس نیست. پدر و پسر از سکوهاى سیمانى بالا مى‏روند. پدر گاهى مى‏ایستد که نفس تازه کند. پسر به همهمه مردم گوش مى‏دهد که انگار خرناسه هیولایى خوابگرد است که میان لحظه خواب و بیدارى نسل‏ها سرگردان شده باشد. پدر و پسر در آخرین ردیف، روى سکوى سیمانى مى‏نشینند. پدر گره کراواتش را باز مى‏کند و با دستمال عرق پیشانیش را پاک مى‏کند. زمین چمن از دور یک دست سبز به نظر مى رسد. موقع غروب است. گل‏هاى قاصدک خبر از پاییز مى‏آورند و باد در دروازه‏هاى خالى مى‏وزد. صداى مردم حسى ناشناخته را در وجود آدمى برمى‏انگیزد. صداى گلوله مى‏آید و چند لحظه بعد، پسر به صداى تانک‏ها فکر مى‏کند که شبیه به نعره هیولایى خوابگرد است. پدر سر بر زانوى خود مى‏گذارد و بى‏صدا مى‏گرید. پسر بلند مى‏شود. یک لحظه به پدرش نگاه مى‏کند. او مانند کسى است که از قافله عزاداران مجلس عزایى که در صد و یازده سال پیش برگزار مى‏شده جا مانده و حالا بعد از این سالها به عزاى عزاداران نشسته است. پسر از سکوهاى سیمانى پایین مى‏آید. به طرف خط میانى مى‏رود. مى‏ایستد و به پدرش نگاه مى‏کند که حالا دیگر نقطه کوچکى در آن سوى ابدیت است.

بازى شروع مى‏شود: باد، باد پاییز در دروازه‏هاى خالى مى‏وزد و پدر مثل واقعه پیش‏پاافتاده‏اى که در زمان قاجار اتفاق افتاده باشد فراموش مى‏شود.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل