در امجدیه باد در دروازههاى خالى مىوزید
همینجا بود، میدان سپه. دستهاى از مردم زنده باد شاه مىگفتند و شعارهایى بر ضد دولت مىدادند. عدهاى پاسبان که سوار دو کامیون شهربانى بودند، براىشان دست تکان مىدادند. همینجا بود، خیابان باب همایون. سیصد نفرى از اینجا به طرف دادگسترى رفتند و از آنجا به بازار آمدند. عدهاى در سه چهار تا کامیون نشسته بودند، شعار مى دادند و عدهاى مردم سر و پا برهنه دنبال کامیونها مىدویدند. یک کامیون پاسبان هم با آنها بود که سر پیچ خیابان جلو وزارت کشور به طرف استاندارى پیچید.
از بیست و هشت مرداد سى و دو تا آبانپنجاه و هفت اینقدر هست کهپدر و پسرى، دوشادوش هم در خیابانهاى دودگرفته و غبارآلود تهران بگردند. پدر، عکس دکتر مصدق را لاى قرآن نگه مىدارد و پسر، کاپیتال مىخواند. مردم در پیادهروها تنهزنان به مقصد نامعلومى مىروند. لالهزار شلوغتر از جاهاى دیگر است. پدر در را باز مىکند و از پلهها پایین مىرود. آنها وارد تالار بزرگى مىشوند که بوى صابون و ادکلن مىدهد. مشترىها مانند عروسکهاى مؤدبى که ناشیانه ساخته شده باشند، به انتظارنشستهاند. آرایشگرها مثل دیوارى نیمهویران روى سر مشترىهاشان خمشدهاند و نجواکنانچیزى نامفهوم مىگویند. پسر در آینه روبرو مردى را مىبیند که به تأیید سر تکان مىدهد. سر او به جنگل تنکى مىماند که رو به انقراض است. آرایشگر همچون شوالیه بىزرهى در جنگل سرگردان است. قیچى او مانند شمشیرى است که شاخ و برگ درختها را بیرحمانه قطع مىکند. پسر به پدرش نگاه مىکند که با وقار روى صندلى زهواردررفتهاى نشسته است. پدر به عکسى مىماند که چهل و سهسال پیش، موقع کشف حجاب در مراسم گشایش دبیرستان دخترانهاى که احتمالا شادمان نام دارد گرفته باشند. پدر با وجود اعتیاد به تریاک هنوز سعى مىکند راست بایستد. او آراسته لباس مىپوشد و لفظ قلم حرف مىزند. او از آخرین کسانى است که نامهها و مدارکشان را در کیف چرمى اسرارآمیزى نگه مىدارند. در کیف چرمى پدر، بعد از مرگ او، پسر این چیزها را خواهد یافت:
قبالهى ازدواج
سند خانهاى هفتاد مترى
عینک پنسى
نامههاى ادارى (از بدو استخدام تا بیست و یکم بهمن پنجاه و نه)
اوراق قرضه ملى (به ارزش تاریخى پنجاه و شش تومان)
یک مثقال تریاک (براى روز مبادا)
یک حقه وافور با نقش باسمهاى ناصرالدینشاه
چند جلد مجله سپید و سیاه عکس کلودیاکاردینانلى (هنرپیشه جنجالى سالهاى چهل که نیمه برهنه در سواحل دریاى مدیترانه حمام آفتاب مىگیرد)
یک جلد کتاب فراموش شده (با عنوان تاریخى: مبارزات ملى نفت و مرحوم دکتر مصدق)
یک جلد تقویم سال چهل و سه
یک جلد حلالمسائل(تألیف آیتالله بروجردى)
وقتى که آرایشگر موى پدر را به دقت شانه مىکند، پسر پیش خودش فکر مى کند این مرد به حقیقتى معتقد بوده و عمرى در سایه آن با نشئه افیون به آسودگى زندگى کرده است. پسر به تصویر پدر در آینه روبرو نگاه مىکند و حس مىکند پدرش سایه نسلى است رو به زوال که روزگارى مىدانسته چه مىخواهد و چه مىگوید. پسر با پدر بیش از سه متر فاصله ندارد. بااین وجود او پدرش را در آن سوى ابدیت، آرمیده در سایه دیوارى نیمهویران مىبیند که چشم به دستهاى او دوخته است. انگار مىپرسد: این دستها از جهان چه مىخواهند؟
پدر و پسر، پاى پیاده به طرف میدان بیست و پنج شهریور مىروند. چیز گنگ تهدیدآمیزى در تهران وجود دارد. در میدان بیست و پنج شهریور مردم اجتماع کردهاند. تانکها و کامیونهاى ارتش به حالت آماده ایستادهاند. پدر با دیدن اینان جلو دروازه امجدیه مىایستد. یک لحظه مردد مىماند. بعد دست پسر را مىفشارد و وارد ورزشگاه مىشود. در امجدیه هیچکس نیست. پدر و پسر از سکوهاى سیمانى بالا مىروند. پدر گاهى مىایستد که نفس تازه کند. پسر به همهمه مردم گوش مىدهد که انگار خرناسه هیولایى خوابگرد است که میان لحظه خواب و بیدارى نسلها سرگردان شده باشد. پدر و پسر در آخرین ردیف، روى سکوى سیمانى مىنشینند. پدر گره کراواتش را باز مىکند و با دستمال عرق پیشانیش را پاک مىکند. زمین چمن از دور یک دست سبز به نظر مى رسد. موقع غروب است. گلهاى قاصدک خبر از پاییز مىآورند و باد در دروازههاى خالى مىوزد. صداى مردم حسى ناشناخته را در وجود آدمى برمىانگیزد. صداى گلوله مىآید و چند لحظه بعد، پسر به صداى تانکها فکر مىکند که شبیه به نعره هیولایى خوابگرد است. پدر سر بر زانوى خود مىگذارد و بىصدا مىگرید. پسر بلند مىشود. یک لحظه به پدرش نگاه مىکند. او مانند کسى است که از قافله عزاداران مجلس عزایى که در صد و یازده سال پیش برگزار مىشده جا مانده و حالا بعد از این سالها به عزاى عزاداران نشسته است. پسر از سکوهاى سیمانى پایین مىآید. به طرف خط میانى مىرود. مىایستد و به پدرش نگاه مىکند که حالا دیگر نقطه کوچکى در آن سوى ابدیت است.
بازى شروع مىشود: باد، باد پاییز در دروازههاى خالى مىوزد و پدر مثل واقعه پیشپاافتادهاى که در زمان قاجار اتفاق افتاده باشد فراموش مىشود.