سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47019 | بازدیدهای امروز: 111
Just About
تاملی بر تنهایی- قسمت شانزدهم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی- قسمت شانزدهم

نوستالژى‏گفت‏و گوهاى درونى

 

تو هم با بقیه فرقى ندارى. تو هم ببخشید، ها! مثل بقیه شاشت کف کرده. من سى و هفت سالمه. تو اما هنوز سى سالت نشده. من یه تجربه تلخ توى زندگى داشته‏م و حالا در سى و هفت سالگى احساس مى‏کنم سبکبارم. احساس مى‏کنم مى‏تونم براى خودم زندگى کنم. من موسیقى رو دوست دارم. تآتر و سینما رو دوست دارم. آزادى رو دوست دارم. دلم مى‏خواد هر روز صبح خودمو توى آینه نگاه کنم. چین و چروک‏هاى گوشه چشممو که مى‏بینم خوشحال مى‏شم. اگر موى سفیدى ببینم لبخند مى‏زنم. من در سى و هفت سالگى با زندگى آشتى کردم. من زندگى رو همین جور که هست دوست دارم. اما شماها زندگى رو جور دیگه‏اى مى‏خواهید. سخت‏گیر و کمال‏طلبید. تو هم مثل رفقات توى سوراخى خزیدى و فقط بلدى نق بزنى. خوب معلومه که به پوچى مى‏رسى. روزى نیست که از خودت نپرسى اینجا چه کار مى‏کنى. روزى نیست که احساس نکنى سربار خودت و جامعه هستى. مى‏خواهى هر جور شده دلیلى براى زندگیت پیدا کنى. همه‏تون اخته و بى‏شهامتید. وقتى به بن‏بست مى‏رسید دنبال آغوش زنى مى‏گردید که عقده‏هاتون رو تسکین بده. ذلیل و بى‏عرضه‏یید. در آغوش زنهاتون اما مردانگیتونوخوب نشون مى‏دید. مردانگیتونو خوب ارضا مى‏کنید. بعد از مدتى از همین هم خسته مى‏شید. بعد از مدتى همین یه کار ساده رو هم نمى‏تونید به انجام برسونید. نفس‏زنان وسط راه مى‏مونید. عرقریزان در خیالاتتون با زن دیگه‏اى همبستر مى‏شید که احتمالا زن رفیقتونه. در رختخواب هم به خودتون دروغ مى‏گید.

-شهرو بیرحمانه قضاوت مى‏کنى. تلخ حرف مى‏زنى. من چطور بگم که ذهنم انباشته از حضور اساطیرى توئه؟ من چطور بگم که تاریخ وطنمو در پیچ و تاب موهات مى بینم؟ من چطور بگم که در نگاه تو چیزى هست که منو به همه اونایى که دوستشون دارم....

اینا همه یاوه‏گویى‏هاى رمانتیکه. هذیان مى‏گى که من خودمو بهت عرضه کنم. بیا قدم بزنیم. بیا در این راه سنگفرش قدم بزنیم. زمین زیر پاتو حس کن. ازخودت بپرس که با بقیه چه فرقى دارى. تو هم جسم منو مى‏پسندى. تو هم دلت مى‏خواد جسممو دستمالى کنى. شهوتت که ارضا شد منو با روحى مجروح مى‏ذارى و مى‏رى. همیشه شماها دنبال هوسهاتون دویده‏یید. نقاب روشنفکرى مى‏زنید که نگن کهنه‏پرستید. حرف‏هاتونو از زبون دیگران قاپیده‏یید. احساساتتون مال دیگرانه. از خودتون چى دارید؟ صادقانه فکر کن از خودت چى دارى؟ در واقع مراسم منسوخ آبا و اجدادیتونو به جا مى‏آرید. به محض این که کمبودهاتون تسکین پیدا کرد آغوش زن رو با چاه مستراح یکى مى‏گیرید....

-چى بگم، چطور بگم که من جسم و روحتو با هم مى‏خوام؟ چطور بگم که من همین شوریدگیتو دوست دارم؟ چطور بگم که من همین سبکباریتو مى‏پسندم؟ مگر نمى‏بینى که چطور با عشق نگات مى‏کنم؟

من نمى‏خوام. من دیگه نمى‏تونم چندى به چند از اول شروع کنم. تو جوونى. من اما پیرم. خسته‏ام من. هیچ فکر کردى دیگران چى مى‏گن؟ هیچ به آدماى عشیره‏اى فکر کردى که پشت نقاب خیرخواهى به ریشت مى‏خندن؟ چرا اینطور نگام مى‏کنى؟ این چه غمیه که تو چشمهات مى‏بینم؟ این چه رازیه که سرنوشت مارو ...

-ما ایستاده‏ییم شهرو ما وسط راه ایستاده‏ییم شهرو.

من از گرمى دستهات لذت مى‏برم. من از حضور تو در کنارم لذت مى‏برم. من هم تنهام. من هم دلم مى‏خواد از خواب که بیدار مى‏شم تو رو کنارم ببینم. من هم دلم مى‏خواد صداى نفسهاتو بشنوم. گرمى نفسهاتو...

 

میخک

 

بعدها فهمیدم که همینگوى، تواین و فاکنر را خوانده است. تلویزیون نگاه نمى‏کرد، ساده لباس مى‏پوشید، آرایش نمى‏کرد و در زندگى آرزویى نداشت. مانند برکه آرام بود و کلمه‏ها در ذهن او به سادگى نیلوفرهاى آبى متولد مى‏شدند. از شوهر اولش سباستین را داشت که حالا دیگر باید دوازده‏ساله باشد. از سال هشتاد و دو با مردش زندگى مى‏کرد و عاشق‏گربه‏اش بود. در یکى از روزهاى زمستان نود و یک، بدون هیچ دلیلى چند شاخه گل میخک به من هدیه داد. میخک‏ها را در گلدانى گذاشتم و به خودم گفتم چقدر خوب است که کسى بیاید و مثل طبیعتى پرشکوه ، تنهایى آدمى را تسکین بدهد !




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل