نوستالژىگفتو گوهاى درونى
تو هم با بقیه فرقى ندارى. تو هم ببخشید، ها! مثل بقیه شاشت کف کرده. من سى و هفت سالمه. تو اما هنوز سى سالت نشده. من یه تجربه تلخ توى زندگى داشتهم و حالا در سى و هفت سالگى احساس مىکنم سبکبارم. احساس مىکنم مىتونم براى خودم زندگى کنم. من موسیقى رو دوست دارم. تآتر و سینما رو دوست دارم. آزادى رو دوست دارم. دلم مىخواد هر روز صبح خودمو توى آینه نگاه کنم. چین و چروکهاى گوشه چشممو که مىبینم خوشحال مىشم. اگر موى سفیدى ببینم لبخند مىزنم. من در سى و هفت سالگى با زندگى آشتى کردم. من زندگى رو همین جور که هست دوست دارم. اما شماها زندگى رو جور دیگهاى مىخواهید. سختگیر و کمالطلبید. تو هم مثل رفقات توى سوراخى خزیدى و فقط بلدى نق بزنى. خوب معلومه که به پوچى مىرسى. روزى نیست که از خودت نپرسى اینجا چه کار مىکنى. روزى نیست که احساس نکنى سربار خودت و جامعه هستى. مىخواهى هر جور شده دلیلى براى زندگیت پیدا کنى. همهتون اخته و بىشهامتید. وقتى به بنبست مىرسید دنبال آغوش زنى مىگردید که عقدههاتون رو تسکین بده. ذلیل و بىعرضهیید. در آغوش زنهاتون اما مردانگیتونوخوب نشون مىدید. مردانگیتونو خوب ارضا مىکنید. بعد از مدتى از همین هم خسته مىشید. بعد از مدتى همین یه کار ساده رو هم نمىتونید به انجام برسونید. نفسزنان وسط راه مىمونید. عرقریزان در خیالاتتون با زن دیگهاى همبستر مىشید که احتمالا زن رفیقتونه. در رختخواب هم به خودتون دروغ مىگید.
-شهرو بیرحمانه قضاوت مىکنى. تلخ حرف مىزنى. من چطور بگم که ذهنم انباشته از حضور اساطیرى توئه؟ من چطور بگم که تاریخ وطنمو در پیچ و تاب موهات مى بینم؟ من چطور بگم که در نگاه تو چیزى هست که منو به همه اونایى که دوستشون دارم....
اینا همه یاوهگویىهاى رمانتیکه. هذیان مىگى که من خودمو بهت عرضه کنم. بیا قدم بزنیم. بیا در این راه سنگفرش قدم بزنیم. زمین زیر پاتو حس کن. ازخودت بپرس که با بقیه چه فرقى دارى. تو هم جسم منو مىپسندى. تو هم دلت مىخواد جسممو دستمالى کنى. شهوتت که ارضا شد منو با روحى مجروح مىذارى و مىرى. همیشه شماها دنبال هوسهاتون دویدهیید. نقاب روشنفکرى مىزنید که نگن کهنهپرستید. حرفهاتونو از زبون دیگران قاپیدهیید. احساساتتون مال دیگرانه. از خودتون چى دارید؟ صادقانه فکر کن از خودت چى دارى؟ در واقع مراسم منسوخ آبا و اجدادیتونو به جا مىآرید. به محض این که کمبودهاتون تسکین پیدا کرد آغوش زن رو با چاه مستراح یکى مىگیرید....
-چى بگم، چطور بگم که من جسم و روحتو با هم مىخوام؟ چطور بگم که من همین شوریدگیتو دوست دارم؟ چطور بگم که من همین سبکباریتو مىپسندم؟ مگر نمىبینى که چطور با عشق نگات مىکنم؟
من نمىخوام. من دیگه نمىتونم چندى به چند از اول شروع کنم. تو جوونى. من اما پیرم. خستهام من. هیچ فکر کردى دیگران چى مىگن؟ هیچ به آدماى عشیرهاى فکر کردى که پشت نقاب خیرخواهى به ریشت مىخندن؟ چرا اینطور نگام مىکنى؟ این چه غمیه که تو چشمهات مىبینم؟ این چه رازیه که سرنوشت مارو ...
-ما ایستادهییم شهرو ما وسط راه ایستادهییم شهرو.
من از گرمى دستهات لذت مىبرم. من از حضور تو در کنارم لذت مىبرم. من هم تنهام. من هم دلم مىخواد از خواب که بیدار مىشم تو رو کنارم ببینم. من هم دلم مىخواد صداى نفسهاتو بشنوم. گرمى نفسهاتو...
میخک
بعدها فهمیدم که همینگوى، تواین و فاکنر را خوانده است. تلویزیون نگاه نمىکرد، ساده لباس مىپوشید، آرایش نمىکرد و در زندگى آرزویى نداشت. مانند برکه آرام بود و کلمهها در ذهن او به سادگى نیلوفرهاى آبى متولد مىشدند. از شوهر اولش سباستین را داشت که حالا دیگر باید دوازدهساله باشد. از سال هشتاد و دو با مردش زندگى مىکرد و عاشقگربهاش بود. در یکى از روزهاى زمستان نود و یک، بدون هیچ دلیلى چند شاخه گل میخک به من هدیه داد. میخکها را در گلدانى گذاشتم و به خودم گفتم چقدر خوب است که کسى بیاید و مثل طبیعتى پرشکوه ، تنهایى آدمى را تسکین بدهد !