تا کوربر گاسه راهى نیست
به ساعتش نگاه مىکند. یک ربع از هفت گذشته است. اتاقک تلفن عمومى را مىبیند. وارد اتاقک مىشود و شماره تلفن محل کارش را مىگیرد: چند بوق مقطع و صداى کارولین. سرپرستار کارولین.بخش مارین بفرمایید. صدایش عشوهگر است. هر کس نشناسدش فریفتهاش مىشود. دیگر خبر ندارد که چقدر احمق است. از شهوت بیمار شده. از خودپرستى و خودبینىاش هم خودش رنج مىبرد و هم دیگران را عذاب مىدهد. "امشب یک خرده دیر سر کار مىآم." لحن دوستانهاش بلافاصله تغییر مىکند. خواب موندى؟چه بگوید؟چه بگویم؟ بگویم که فقط چهار ساعت در روز مىخوابم؟ بگویم که کابوسزدهام؟ بگویم که از دیدن او و از شنیدن ترهاتش حالم به هم مىخورد؟ این حرفها را نمىشود گفت. از کجا معلوم که من اشتباه نمىکنم. الو؟ اومردد است. نکند کارم را از دست بدهم؟ الو؟ مریضى؟ به جهنم که کارم را از دست مىدهم. مگر بیمارى فقط این است که جسم آدم ناخوش باشد؟ ناخوشى روح عذابآورتر است. اگر جسم تب کند، مىتوان درمانش کرد. تب روح اما درمان ندارد. "زیاد حالم خوش نیست. سرم درد مىکنه. حالت تهوع دارم. اما چیزى نیست. تا یکى دو ساعت دیگه بهتر مىشم." کارولین صدایش را بلند مىکند. حتماً روى صندلى لمیده. حتماً پاهاى چاقش را زیر میز دراز کرده. سعى کن زودتر بیایى. من که نمىتونم دست تنها به همه کارها برسم. مىدانم. مىشنوم. مىدانم که حضور مرد آرامت مىکند. مىشنوم که چطور دورت را گرفتهاند. کارولین گوشى را مىگذارد. حتى خداحافظى هم نمىکند. صداى بوق ممتد مىآید. او به این صداى بىمعنى گوش مىدهد. مىخندد. گوشى را مىگذارد و از اتاقک تلفن بیرون مىآید.
تا ساعت ده شب آزاد است.در کوربرگاسه کافهاىست با دیوارهاى آینهکارى. آبجو سفارش مىدهد. مىنشیند روبروى آینهها و به تنهایى خودش نگاه مىکند....
از اینجا تا کوربرگاسه راهى نیست.