سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 46929 | بازدیدهای امروز: 21
Just About
تاملی بر تنهایی- قسمت پانزدهم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی- قسمت پانزدهم

تا کوربر گاسه راهى نیست

 

به ساعتش نگاه مى‏کند. یک ربع از هفت گذشته است. اتاقک تلفن عمومى را مى‏بیند. وارد اتاقک مى‏شود و شماره تلفن محل کارش را مى‏گیرد: چند بوق مقطع و صداى کارولین. سرپرستار کارولین.بخش مارین بفرمایید. صدایش عشوه‏گر است. هر کس نشناسدش فریفته‏اش مى‏شود. دیگر خبر ندارد که چقدر احمق است. از شهوت بیمار شده. از خودپرستى و خودبینى‏اش هم خودش رنج مى‏برد و هم دیگران را عذاب مى‏دهد. "امشب یک خرده دیر سر کار مى‏آم." لحن دوستانه‏اش بلافاصله تغییر مى‏کند. خواب موندى؟چه بگوید؟چه بگویم؟ بگویم که فقط چهار ساعت در روز مى‏خوابم؟ بگویم که کابوس‏زده‏ام؟ بگویم که از دیدن او و از شنیدن ترهاتش حالم به هم مى‏خورد؟ این حرف‏ها را نمى‏شود گفت. از کجا معلوم که من اشتباه نمى‏کنم. الو؟ اومردد است. نکند کارم را از دست بدهم؟ الو؟ مریضى؟ به جهنم که کارم را از دست مى‏دهم. مگر بیمارى فقط این است که جسم آدم ناخوش باشد؟ ناخوشى روح عذاب‏آورتر است. اگر جسم تب کند، مى‏توان درمانش کرد. تب روح اما درمان ندارد. "زیاد حالم خوش نیست. سرم درد مى‏کنه. حالت تهوع دارم. اما چیزى نیست. تا یکى دو ساعت دیگه بهتر مى‏شم." کارولین صدایش را بلند مى‏کند. حتماً روى صندلى لمیده. حتماً پاهاى چاقش را زیر میز دراز کرده. سعى کن زودتر بیایى. من که نمى‏تونم دست تنها به همه کارها برسم. مى‏دانم. مى‏شنوم. مى‏دانم که حضور مرد آرامت مى‏کند. مى‏شنوم که چطور دورت را گرفته‏اند. کارولین گوشى را مى‏گذارد. حتى خداحافظى هم نمى‏کند. صداى بوق ممتد مى‏آید. او به این صداى بى‏معنى گوش مى‏دهد. مى‏خندد. گوشى را مى‏گذارد و از اتاقک تلفن بیرون مى‏آید.

تا ساعت ده شب آزاد است.در کوربرگاسه کافه‏اى‏ست با دیوارهاى آینه‏کارى. آبجو سفارش مى‏دهد. مى‏نشیند روبروى آینه‏ها و به تنهایى خودش نگاه مى‏کند....

از اینجا تا کوربرگاسه راهى نیست.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل