کابوس
خانم گوزل در سال 1962 به آلمان آمد. بیست سال آزگار در شرکت فیلیپس پاى نوار نقاله کار کرد. در سال 1982 دیوانه شد و حالا ده سالى مىشود که در بخش زنان یکى از بیمارستانهاى روانى وابسته به کلیساى کاتولیک بسترى است. خانم گوزل سه تا پسر دارد: شانزده ساله، هجدهساله و بیست و پنج ساله. شوهرش از کار افتاده است و پسر بزرگش در شرکت فیلیپس پاى نوار نقاله کار مىکند. من پسرهاى خانم گوزل را مىشناسم و گاهى به ملاقات او مىروم. خانم گوزل در یک اتاق چهار تخته مىخوابد.
شبها خواب مارى را مىبیند که به طرف تختخوابش مىخزد. بعد مردى در را باز مىکند، به اتاق مىآید، بالاى سر او مىایستد، روى صورتش خم مىشود و با دندان او را تکه تکه مىکند. آنوقت خانم گوزل جیغزنان از خواب مىپرد. جرعهاى آب مىنوشد و تا صبح به سقف بلند اتاق خیره مىماند. وقتى مرا مىبیند، از شادى مىخندد. درباره پسر بزرگش صحبت مىکنیم که در تیم فوتبال شرکت فیلیپس بازى مىکند و چشمهاى او از افتخار مىدرخشد. خانم گوزل، شرافت مادرى است. حال شوهرش را مىپرسم. چشمهایش بىفروغ مىشود، رنگش مىپرد و دستهایش مىلرزد. دستش را مىگیرم. با هم توى حیاط مىرویم، روى یکى از نیمکتها مىنشینیم و او ساعتها از پسرهایش برایم مىگوید و از خانهاى که قرار بوده در ترکیه بسازند و هنوز نساختهاند. موقع رفتن، پرستار در را برایم باز مىکند. یک لحظه برمىگردم و او را مىبینم که با شانههایى آویخته به طرف اتاقش مىرود.