مطب دکتر کالیگارى
این روزها زیاد باران مىبارد. با این وجود هر روز به عکاسى مىروم که عکس تنهاییم را بگیرم. گمانم همین روزها عکاسم، آقاى یوآخیم اشمیت مثل پزشکى که هیچ امیدى به بیمارش ندارد، جوابم کند. مىنشینم در آتلیه نیمه تاریکى که واقعاً شبیه مطب دکتر کالیگارى است. قیافه تنهاییم را مانند گوشت لخمى که زیر چاقوى قصاب تا دمى دیگر تکه تکه مىشود جلو دوربین مىگذارم و تق... تمام. عکس تنهایى روز قبل را از آقاى اشمیت مىگیرم، به خانه مىروم و مدتى عکسم را نگاه مىکنم. آن را کنار عکسهاى دیگرم مىگذارم و از مقایسه حالتهاى تنهاییم با هم لذت مىبرم. (شاید هم اینها همه جزوى از یک جور مراسم خودپرستىست.)
آبگرمکن(2)
یا واقعهاى که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاد
وقتى که شهرو به حمام مىرفت، آبگرمکن مانند اژدهایى خشمگین مىغرید. بعضى چیزها اینقدر منحصر به فردند که آنها را نمىشود به چیزى یا به کسى تشبیه کرد. آبگرمکن هم یکى از این چیزهاى کمیاب بود. هر موقع که به ظاهر این موجود ناشناس دقیق مىشدم، مىدیدم که از هر نظر به آدمى عبوس شباهت دارد. گمانم دستکم بیست سالى از عمرش مىگذشت. براى همین همیشه با خستگى مىغرید. در حمام را به آرامى بازمىکردم، و از لاى پرده به قطرههاى آب نگاه مىکردم که مثل دانههاى تسبیحى به طول ابدیت بر برهنگى شهرو مىغلتید....
آبگرمکن مدتهاست که از کار افتاده. نگاهش که مىکنم، واقعهاى را به یاد مىآورم که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاده: برهنگى شهرو.