سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47233 | بازدیدهای امروز: 0
Just About
تاملی بر تنهایی- قسمت دوازدهم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی- قسمت دوازدهم

هندسه شیروانى‏هاى سفالى

 

کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده پنج طبقه است. هر طبقه از دو نیم طبقه تشکیل شده و من از سر عادت، در نیم‏طبقه پایینى آخرین طبقه نشسته‏ام که همیشه خلوت است. در فاصله میان تنهایى و ابدیت گاهى صداى پاهاى بانویى سالخورده خیالاتم را لگدمال مى‏کند. نمى‏دانم واقعاً چند سالش است. لباس سیاهى مى‏پوشد که از سادگى به شبى بى‏ستاره مى‏ماند. وقتى که از کنارم مى‏گذرد، صداى استخوان‏هایش را مى‏شنوم. از اینجا مى‏توانم به خوبى او را ببینم که از پله‏ها بالا مى‏رود. هنوز به پاگرد اول نرسیده در نقطه کورى ناپدید مى‏شود و دقیقه‏اى بعد دامن‏کشان وارد نظرگاهم مى‏شود. در همه این مدت به این فکر مى‏کنم که او شبیه اسکلتى است‏که ردایى به سیاهى شب بر دوشش انداخته باشد. از او که حضور ذهنم را برهم‏زده است باید انتقام بگیرم. از پله‏ها بالا مى‏روم و چند قدم مانده به او حس مى‏کنم خیالاتش را لگدمال کرده‏ام. سرش را از روى کتاب بلند کرده است. حالا من در نظرگاه او قرار دارم. قلبم تند مى‏زند، و کف دستم عرق کرده‏ است. وقتى به او مى‏رسم نمى‏دانم چقدر در راه بوده‏ام. اگر در فاصله میان تنهایى و ابدیت، خورشید یک بار در ساعت هفت و سى و دو دقیقه طلوع کرده باشد که در ساعت هفت و سى و پنج دقیقه غروب کند، من یک روز در راه بوده‏ام. به هر تقدیر هوا مثل چشم‏هاى او تاریک است. پیرزن لبخندى مى‏زند که تقریباً یک و یک سومش مرگ، و باقى، هر چه مى‏ماند شگفتى است. خطش را که مى‏بینم، هماندم مى‏فهمم که او هم نویسنده کتاب فراموش شده زندگیش است. خطش را نمى‏توانم بخوانم. اماکلمه‏هاى سیاهپوش به من مى‏گویند که تندرستند. پیش زن مى‏نشینم، دست‏هاى استخوانیش را در دستم مى‏گیرم و او، به آرامى خورشیدى که در فاصله میان تنهایى و ابدیت غروب کند به من مى‏گوید که ازبیست و هفت سال و پنج ماه و شش روز قبل سرگرم نوشتن کتابى درباره هندسه شیروانى‏هاى سفالى است.

او را با هندسه شیروانى‏هاى سفالى تنها مى‏گذارم و به خودم مى‏گویم، چقدر خوب است که گاهى صداى استخوان‏هایش را مى‏شنوم.

 

آبگرمکن(1)

 

از کودکى به آبگرمکن علاقه داشتم. پنج سالم بود که عاشق زن سى و هفت هشت ساله‏اى شدم که در همسایگى ما زندگى مى‏کرد. از این زن تصورى مبهم در ذهن من هست. از این نظر مثل کسى هستم که در حادثه‏اى کور شده باشد و با این حال هنوز رنگ آفتاب را به یاد داشته باشد. شوهر معشوق کودک پنج ساله اى که من بودم در آن سالها، راننده کامیون بود. هرموقع که ماک دماغ‏دار او مثل غولى خفته سایه‏اش را بر حیاط خانه‏مان مى‏افکند، زیر چشم‏هاى معشوقم کبود مى‏شد. گمانم خال بزرگى روى بازوى راست شوهر معشوقم کوبیده شده بود. تا آنجا که یادم است هر غروب به قهوه‏خانه مى‏رفت، و در آن سال ها در قهوه خانه مى شد تریاک کشید. شوهر معشوقم وافورى بود.

معشوقم از هر لحاظ به کسى شباهت داشت که به او شلخته مى‏گویند. چاق و بى‏بندو بار بود. به کسى اعتنا نمى‏کرد و با کسى معاشرت نداشت. در بعد از ظهرهاى تابستان مانند گربه‏اى‏ وحشى از روى دیواربه او نگاه مى‏کردم. پاچه شلوارش را بالا مى‏زد، پاهاى چاقش را توى حوض مى‏گذاشت و با سر انگشت‏هایش به باغچه آب مى‏پاشید. باغچه خانه او بیشتر شبیه بود به جنگل انبوهى از علف‏هاى هرز و گل‏هاى خودرو. در این میان گاهى به من نگاه مى‏کرد و با صداى بلند مى‏خندید. از خودم مى‏پرسیدم چرا یکى از دندان‏هاى او طلا است؟ شاید اصلا براى همین عاشقش بودم.

اجاقش کور بود و دلم مى‏خواست روزى کسى از راه برسد و بچه‏اى به او هدیه دهد. با آمدن آبگرمکن به خانه‏مان، زن مانند حادثه‏اى که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاده فراموش شد. سر ظهر که همه مى‏خوابیدند، صورتم را رنگ مى‏کردم و همچون سرخپوستان غرب وحشى، هلهله‏کنان پیش‏پاى آبگرمکن در مراسم رقص جنگ قبیله کودکیم شرکت مى‏کردم.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل