هندسه شیروانىهاى سفالى
کتابخانه کتابهاى فراموش شده پنج طبقه است. هر طبقه از دو نیم طبقه تشکیل شده و من از سر عادت، در نیمطبقه پایینى آخرین طبقه نشستهام که همیشه خلوت است. در فاصله میان تنهایى و ابدیت گاهى صداى پاهاى بانویى سالخورده خیالاتم را لگدمال مىکند. نمىدانم واقعاً چند سالش است. لباس سیاهى مىپوشد که از سادگى به شبى بىستاره مىماند. وقتى که از کنارم مىگذرد، صداى استخوانهایش را مىشنوم. از اینجا مىتوانم به خوبى او را ببینم که از پلهها بالا مىرود. هنوز به پاگرد اول نرسیده در نقطه کورى ناپدید مىشود و دقیقهاى بعد دامنکشان وارد نظرگاهم مىشود. در همه این مدت به این فکر مىکنم که او شبیه اسکلتى استکه ردایى به سیاهى شب بر دوشش انداخته باشد. از او که حضور ذهنم را برهمزده است باید انتقام بگیرم. از پلهها بالا مىروم و چند قدم مانده به او حس مىکنم خیالاتش را لگدمال کردهام. سرش را از روى کتاب بلند کرده است. حالا من در نظرگاه او قرار دارم. قلبم تند مىزند، و کف دستم عرق کرده است. وقتى به او مىرسم نمىدانم چقدر در راه بودهام. اگر در فاصله میان تنهایى و ابدیت، خورشید یک بار در ساعت هفت و سى و دو دقیقه طلوع کرده باشد که در ساعت هفت و سى و پنج دقیقه غروب کند، من یک روز در راه بودهام. به هر تقدیر هوا مثل چشمهاى او تاریک است. پیرزن لبخندى مىزند که تقریباً یک و یک سومش مرگ، و باقى، هر چه مىماند شگفتى است. خطش را که مىبینم، هماندم مىفهمم که او هم نویسنده کتاب فراموش شده زندگیش است. خطش را نمىتوانم بخوانم. اماکلمههاى سیاهپوش به من مىگویند که تندرستند. پیش زن مىنشینم، دستهاى استخوانیش را در دستم مىگیرم و او، به آرامى خورشیدى که در فاصله میان تنهایى و ابدیت غروب کند به من مىگوید که ازبیست و هفت سال و پنج ماه و شش روز قبل سرگرم نوشتن کتابى درباره هندسه شیروانىهاى سفالى است.
او را با هندسه شیروانىهاى سفالى تنها مىگذارم و به خودم مىگویم، چقدر خوب است که گاهى صداى استخوانهایش را مىشنوم.
آبگرمکن(1)
از کودکى به آبگرمکن علاقه داشتم. پنج سالم بود که عاشق زن سى و هفت هشت سالهاى شدم که در همسایگى ما زندگى مىکرد. از این زن تصورى مبهم در ذهن من هست. از این نظر مثل کسى هستم که در حادثهاى کور شده باشد و با این حال هنوز رنگ آفتاب را به یاد داشته باشد. شوهر معشوق کودک پنج ساله اى که من بودم در آن سالها، راننده کامیون بود. هرموقع که ماک دماغدار او مثل غولى خفته سایهاش را بر حیاط خانهمان مىافکند، زیر چشمهاى معشوقم کبود مىشد. گمانم خال بزرگى روى بازوى راست شوهر معشوقم کوبیده شده بود. تا آنجا که یادم است هر غروب به قهوهخانه مىرفت، و در آن سال ها در قهوه خانه مى شد تریاک کشید. شوهر معشوقم وافورى بود.
معشوقم از هر لحاظ به کسى شباهت داشت که به او شلخته مىگویند. چاق و بىبندو بار بود. به کسى اعتنا نمىکرد و با کسى معاشرت نداشت. در بعد از ظهرهاى تابستان مانند گربهاى وحشى از روى دیواربه او نگاه مىکردم. پاچه شلوارش را بالا مىزد، پاهاى چاقش را توى حوض مىگذاشت و با سر انگشتهایش به باغچه آب مىپاشید. باغچه خانه او بیشتر شبیه بود به جنگل انبوهى از علفهاى هرز و گلهاى خودرو. در این میان گاهى به من نگاه مىکرد و با صداى بلند مىخندید. از خودم مىپرسیدم چرا یکى از دندانهاى او طلا است؟ شاید اصلا براى همین عاشقش بودم.
اجاقش کور بود و دلم مىخواست روزى کسى از راه برسد و بچهاى به او هدیه دهد. با آمدن آبگرمکن به خانهمان، زن مانند حادثهاى که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاده فراموش شد. سر ظهر که همه مىخوابیدند، صورتم را رنگ مىکردم و همچون سرخپوستان غرب وحشى، هلهلهکنان پیشپاى آبگرمکن در مراسم رقص جنگ قبیله کودکیم شرکت مىکردم.