سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47011 | بازدیدهای امروز: 103
Just About
تاملی بر تنهایی -قسمت دهم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی -قسمت دهم

 

لب‏هاى سرخ جادوگر نامیبیایى

 

هر وقت که رنگ قرمز را مى‏بینم، به یاد لب‏هاى او مى‏افتم. لب‏هایش را جورى سرخ مى‏کرد که انگار کاسه‏اى خون نوشیده بود. بالابلند بود و رنگ پوستش به رنگ کفش نجیب زادگان انگلیسى در نیمه دوم سده نوزده مى‏مانست. چشم‏هایش مال خودش نبود. چشم‏هایش را از جادوگرى سالخورده قرض گرفته بود که هنوز در جنگلهاى نامیبیا آواز مى‏خواند. هر روز صبح، ساعت هفت و نیم مى‏آمد و هیچکس چیزى از سرگذشت او نمى‏دانست. فقط یک جمله به آلمانى مى‏گفت: در مستراح رو باز کن.

مستراح را که مى‏شست، آوازى ساحرانه مى‏خواند که بوى جنگل‏هاى نامیبیا را مى‏داد. جادوگر، ساعت ده مثل سایه‏اى که زیر پا لگدمال مى‏شود مى‏رفت و هیچکس نمى‏خواست چیزى از سرگذشت او بداند.

 

دوچرخه‏ها پارس مى‏کنند

 

در آخن در یک عمارت نیمه‏ویران که پیش از جنگ جهانى دوم ساخته شده بود اتاقى اجاره کردم. این عمارت حیاط کوچکى داشت که زمینش سنگفرش بود و از میان سنگ‏ها علف‏هاى هرز روییده بود. در نظر اول دوچرخه زنگ‏زده‏اى توجهم را جلب کرد. (دوچرخه جورى به دیوار تکیه داده بود که انگار جزوى از آن است.)

چمدانم را زمین گذاشتم و با احتیاط سوارش شدم. هنوز یک سوم حیاط را نرفته بودم که سگ‏ها بناى پارس کردن گذاشتند، و من از ترس به زمین افتادم. به زحمت ایستادم و پیرمرد را دیدم که در قاب درى چوبى ایستاده بود و از خنده ریسه مى‏رفت.

آقاى مولر زندگیش را از راه جمع‏آورى بطرى‏هاى آبجو مى‏گذراند. ما همسایه بودیم. آقاى مولر با سگ‏هایش در اتاقى زندگى مى‏کرد که بوى سیرابى مى‏داد. تخت‏خواب زهواردررفته‏اى گوشه اتاقش قرار داشت و هر موقع که از لاى در نگاه کردم سگ‏هایش را دیدم که روى تخت غلت مى‏زدند. دار و ندارش را در کیسه‏هاى پلاستیکى ریخته بود که گوشه‏اتاق روى هم انباشته شده بودند.گمانم تنها شى باارزش در زندگى او همین دوچرخه‏اى بود که هیچکس از ترس سوارش نمى‏شد. شاید براى همین دوچرخه قفل نداشت. من یک ماهى ناچار در این اتاق زندگى کردم. اما هنوز بعد از شش سال، هر وقت که دوچرخه زنگ‏زده‏اى را مى‏بینم که به دیوار تکیه داده است، صداى پارس سگ‏هاى آقاى مولر را مى‏شنوم.

 

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل