لبهاى سرخ جادوگر نامیبیایى
هر وقت که رنگ قرمز را مىبینم، به یاد لبهاى او مىافتم. لبهایش را جورى سرخ مىکرد که انگار کاسهاى خون نوشیده بود. بالابلند بود و رنگ پوستش به رنگ کفش نجیب زادگان انگلیسى در نیمه دوم سده نوزده مىمانست. چشمهایش مال خودش نبود. چشمهایش را از جادوگرى سالخورده قرض گرفته بود که هنوز در جنگلهاى نامیبیا آواز مىخواند. هر روز صبح، ساعت هفت و نیم مىآمد و هیچکس چیزى از سرگذشت او نمىدانست. فقط یک جمله به آلمانى مىگفت: در مستراح رو باز کن.
مستراح را که مىشست، آوازى ساحرانه مىخواند که بوى جنگلهاى نامیبیا را مىداد. جادوگر، ساعت ده مثل سایهاى که زیر پا لگدمال مىشود مىرفت و هیچکس نمىخواست چیزى از سرگذشت او بداند.
دوچرخهها پارس مىکنند
در آخن در یک عمارت نیمهویران که پیش از جنگ جهانى دوم ساخته شده بود اتاقى اجاره کردم. این عمارت حیاط کوچکى داشت که زمینش سنگفرش بود و از میان سنگها علفهاى هرز روییده بود. در نظر اول دوچرخه زنگزدهاى توجهم را جلب کرد. (دوچرخه جورى به دیوار تکیه داده بود که انگار جزوى از آن است.)
چمدانم را زمین گذاشتم و با احتیاط سوارش شدم. هنوز یک سوم حیاط را نرفته بودم که سگها بناى پارس کردن گذاشتند، و من از ترس به زمین افتادم. به زحمت ایستادم و پیرمرد را دیدم که در قاب درى چوبى ایستاده بود و از خنده ریسه مىرفت.
آقاى مولر زندگیش را از راه جمعآورى بطرىهاى آبجو مىگذراند. ما همسایه بودیم. آقاى مولر با سگهایش در اتاقى زندگى مىکرد که بوى سیرابى مىداد. تختخواب زهواردررفتهاى گوشه اتاقش قرار داشت و هر موقع که از لاى در نگاه کردم سگهایش را دیدم که روى تخت غلت مىزدند. دار و ندارش را در کیسههاى پلاستیکى ریخته بود که گوشهاتاق روى هم انباشته شده بودند.گمانم تنها شى باارزش در زندگى او همین دوچرخهاى بود که هیچکس از ترس سوارش نمىشد. شاید براى همین دوچرخه قفل نداشت. من یک ماهى ناچار در این اتاق زندگى کردم. اما هنوز بعد از شش سال، هر وقت که دوچرخه زنگزدهاى را مىبینم که به دیوار تکیه داده است، صداى پارس سگهاى آقاى مولر را مىشنوم.