سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 46027 | بازدیدهای امروز: 13
Just About
ادبیات داستانی غربت - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی -قسمت یازدهم

 

گشایش 

سرانجام روز گشایش فرارسید: بیست و سوم اوت، ساعت شش بعد از ظهر. چند تا بادکنک به سردر کافه نوگشوده‏اش آویخته بود. تنها مشتریش بودم. نشسته بودم بر چارپایه‏اى، جلوى پیشخان به بادکنک‏ها نگاه مى‏کردم و به سرم زده بود که آن‏ها به رخت‏هاى ژنده‏اى مى‏مانند که روى طنابى خیالى، در بیابان، زیر آفتاب سوزان آویخته‏اند. از این فکر گرمم شد. روز گرمى بود. مردم به خیابان‏ها ریخته بودند، و من با دیدن آن‏ها به یاد کابوسى مى‏افتادم که در پنج سالگى دیده بودم. 

در کابوس پنج سالگیم تهران یکپارچه آتش گرفته بود. در همان حال مادرم در آشپزخانه کوکوسبزى مى‏پخت.

کافه چى سعى مى‏کرد به من نگاه نکند. شاید خجالت مى‏کشید که من تنها مشتریش هستم. موهایش را از پشت بسته بود و به هر انگشتش انگشترى کرده بود، همه از نقره. او با انگشت‏هاى نقره‏ایش شبیه فالبین‏ها بود. لیوان آبجویم، دست نخورده جلو رویم بود. مى‏ترسیدم آبجویم را بخورم. مى‏ترسیدم با خالى شدن لیوان، عمر آرزوهاى او به سر برسد. تنها مشتریش بودم و نمى‏خواستم مست کنم.
کافه چى قهوه آسیاب مى‏کرد. آسیاب شبیه آلتى قرون وسطایى بود. ترانه‏ هایى از دههء شصت در فضاى نیمه‏تاریک پخش مى‏شد و من احساس مى‏کردم به گذشته سفر مى‏کنم. سفر مهیجى بود. صداى آوازه‏خان از سى سال پیش مى‏آمد، و مرا به لحظه تولدم مى‏برد. پیش از آن که ترانه به پایان برسد، پول آبجویم را دادم و خودم را تقریباً به خیابان انداختم.
یک روز یا یک سال بعد، در همان جا مغازه عتیقه‏فروشى گشوده شد. اما هنوز هر بار که از آنجا مى‏گذرم سفرم را به سى سال پیش به یاد مى‏آورم.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت دهم

 

لب‏هاى سرخ جادوگر نامیبیایى

 

هر وقت که رنگ قرمز را مى‏بینم، به یاد لب‏هاى او مى‏افتم. لب‏هایش را جورى سرخ مى‏کرد که انگار کاسه‏اى خون نوشیده بود. بالابلند بود و رنگ پوستش به رنگ کفش نجیب زادگان انگلیسى در نیمه دوم سده نوزده مى‏مانست. چشم‏هایش مال خودش نبود. چشم‏هایش را از جادوگرى سالخورده قرض گرفته بود که هنوز در جنگلهاى نامیبیا آواز مى‏خواند. هر روز صبح، ساعت هفت و نیم مى‏آمد و هیچکس چیزى از سرگذشت او نمى‏دانست. فقط یک جمله به آلمانى مى‏گفت: در مستراح رو باز کن.

مستراح را که مى‏شست، آوازى ساحرانه مى‏خواند که بوى جنگل‏هاى نامیبیا را مى‏داد. جادوگر، ساعت ده مثل سایه‏اى که زیر پا لگدمال مى‏شود مى‏رفت و هیچکس نمى‏خواست چیزى از سرگذشت او بداند.

 

دوچرخه‏ها پارس مى‏کنند

 

در آخن در یک عمارت نیمه‏ویران که پیش از جنگ جهانى دوم ساخته شده بود اتاقى اجاره کردم. این عمارت حیاط کوچکى داشت که زمینش سنگفرش بود و از میان سنگ‏ها علف‏هاى هرز روییده بود. در نظر اول دوچرخه زنگ‏زده‏اى توجهم را جلب کرد. (دوچرخه جورى به دیوار تکیه داده بود که انگار جزوى از آن است.)

چمدانم را زمین گذاشتم و با احتیاط سوارش شدم. هنوز یک سوم حیاط را نرفته بودم که سگ‏ها بناى پارس کردن گذاشتند، و من از ترس به زمین افتادم. به زحمت ایستادم و پیرمرد را دیدم که در قاب درى چوبى ایستاده بود و از خنده ریسه مى‏رفت.

آقاى مولر زندگیش را از راه جمع‏آورى بطرى‏هاى آبجو مى‏گذراند. ما همسایه بودیم. آقاى مولر با سگ‏هایش در اتاقى زندگى مى‏کرد که بوى سیرابى مى‏داد. تخت‏خواب زهواردررفته‏اى گوشه اتاقش قرار داشت و هر موقع که از لاى در نگاه کردم سگ‏هایش را دیدم که روى تخت غلت مى‏زدند. دار و ندارش را در کیسه‏هاى پلاستیکى ریخته بود که گوشه‏اتاق روى هم انباشته شده بودند.گمانم تنها شى باارزش در زندگى او همین دوچرخه‏اى بود که هیچکس از ترس سوارش نمى‏شد. شاید براى همین دوچرخه قفل نداشت. من یک ماهى ناچار در این اتاق زندگى کردم. اما هنوز بعد از شش سال، هر وقت که دوچرخه زنگ‏زده‏اى را مى‏بینم که به دیوار تکیه داده است، صداى پارس سگ‏هاى آقاى مولر را مى‏شنوم.

 

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت نهم

تناسخ

 

از دیسکوتک که برمى‏گشت، سر راه یخچال را گوشه خیابان دید. باران مى‏بارید. یخچال از باران خیس بود و قیافه اش غم‏انگیزبود، چنان که تصمیم گرفت هر طور شده آن را به خانه‏اش ببرد.

اوت 1986 ...اوت 1987...اوت 1988...اوت 1989...اوت 1990 ...اوت 25...1991 مارس 1992

نفس‏زنان به این فکر مى‏کرد که هفت سال است در آخن زندگى مى‏کند. چهل و پنج ساله بود و زندگى یکنواختى داشت: تا ظهر مى‏خوابید، هر شب به دیسکوتک مى‏رفت.

نمى‏رقصید. آبجو نمى‏خورد. سیگار نمى‏کشید. تنها در جعبه‏اى زندگى مى‏کرد که او را به یاد قبر مرحوم پدرش مى‏انداخت. به هر مخافتى بود رسید. دستى به سر و روى یخچال کشید، دو شاخه ‏را به پریز وصل کرد و مانند کسى که منتظر است معشوقه‏اش برهنه شود به یخچال نگاه کرد. معشوقه خیالى لرزید، نفس‏نفس زد، ناله‏اى کرد و در ذهن او مرد. دو و هفت دهم درصد از ماهانه‏اش را خرج یک گونى سیب زمینى کرده بود که گوشه اتاق افتاده بود. همان دم یخچال تبدیل شد به گنجه آشپزخانه.

دیر وقت بود، اما تصمیم گرفت بعد از یک هفته ریشش را اصلاح کند. خودش را به دقت در آینه دید. زشت بود و یادش آمد که تا امروز با هیچ زنى نخوابیده است. در جعبه‏آینه را بازکرد. این چیزها در جعبه‏آینه او وجود داشت: تیغ ریش‏تراشى کهنه، سه عدد.

شانه،یک عدد.

ادکلن،چند قطره.

قرص آسپرین، یک بسته.

قیچى،یک عدد.(زنگ زده)

ناخن گیر، یک عدد.

لامپ شمعى 30 وات، یک عدد.

خمیر دندان، مقدارى.

مسواک، یک عدد.

نمکدان، یک عدد.

فرچه اصلاح، یک عدد.

یک برگ کاغذ کاهى و یک شیشه قطره بینى.

چیزهایى که در جعبه‏آینه او وجود نداشت: مقدارى خمیر ریش و چند عدد چسب زخم.

با دیدن چیزهایى که در جعبه آینه‏اش وجود نداشت، احساس گرسنگى کرد. سه بار دندانش را به دقت مسواک زد. بعد به ‏اتاقش‏برگشت، در یخچال را باز کرد و دقیقه‏اى به گونى سیب زمینى خیره ماند. در این مدت به غذاهایى فکر مى‏کرد که مى‏شد با سیب زمینى درست کرد:

پوره سیب‏زمینى

سیب‏زمینى پخته

سیب‏زمینى سرخ‏شده

سالاد سیب‏زمینى

سیب‏زمینى‏کباب

کوکوى‏سیب‏زمینى

احساس کرد مزرعه سیب‏زمینى شده است. واقعاً حس نامطبوعى بود. در یخچال را بست و پیش خودش حساب کرد که تا امروز هفت هزار و دویست و پنجاه و دو مارک پس‏انداز کرده است.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت هشتم

 

آشنایان ناشناس

 

چشم دوخته بودم به تلویزیون. یکى از سریال‏هاى آلمانى را نگاه مى‏کردم. دیالوگ‏ها و بازى‏ها تصنعى ‏بود؛ و داستان، اینقدر لوس بود که حس مى‏کردم در جایخى یخچالم نشسته‏ام. در همان حال ذهن برفک گرفته‏ام را مثل دفتر تلفنى خیالى ورق مى‏زدم. اگرچه ‏شماره تلفن بعضى از آشنایان ناشناسم را مى‏یافتم، اما حال کسى را داشتم که به مراسم گردن‏زنى ناباکوف دعوت شده است. بعضى از آشنایان ناشناسم را در ذهن دار زده بودم و بعضى‏ها من را در ذهن دار زده بودند. یکى دو نفر مانده‏ بودند که آن‏ها هم معلوم نبود در کجاى دنیا زندگى مى‏کنند.

دفتر تلفنم را بستم. آفتاب زیبایى مى‏تابید. اما در ذهن من‏ باران، سیل‏آسا مى‏بارید.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت هفتم

مراسم عشاى ربانى سرباز گمنام

 

در اتاق تاریکم دنبال پیرهنم مى‏گشتم. پرده را که ‏کنار زدم چشمم به اجاره‏نشینى افتاد که از پشت پنجره به خیابان نگاه مى‏کرد. زیر پیرهن رکابى پوشیده بود و یک دست نداشت. مطمئن بودم که او هر هفته در بخت‏آزمایى شرکت مى‏کند. شنبه هر هفته قرعه‏کشى است و در آن سالهایى که در همسایگى او زندگى مى‏کردم، هر یکشنبه او را مى‏دیدم که مثل کوزه شکسته‏اى از پشت پنجره به خیابان نگاه مى‏کرد. خیابان خلوت بود، صداى ناقوس مى‏آمد و من به این فکر مى‏کردم که ناخواسته هر یکشنبه در مراسم عشاى ربانى کوزه شکسته‏اى شرکت مى‏کنم. اتاق از نور اکتبر روشن شده بود.

با تعجب به آشفتگى اتاق خیره ماندم که بوى من را مى‏داد. پیرهنم را از روى ساعت آونگ‏دارى که مانند سربازى گمنام گوشه اتاق ایستاده بود برداشتم. (شهرو ساعت آونگ‏دار را در یکى از یکشنبه‏هاى آفتابى ماه مه از بازار مکاره خریده بود. دستفروش، راست یا دروغ به او گفته بود در جنگ دوم ساعت را که دوازده بار زنگ مى‏زده در ویرانه‏هاى خانه پدریش یافته است.) پیرهنم را که مى‏پوشیدم به تنهایى ساعت فکر مى‏کردم که انگار به خواب زمستانى رفته بود. در اینجا او هیچ تعلق خاطرى نداشت. به خودم گفتم همین امروز او را به همسایه‏ام هدیه مى‏دهم. بعد مى‏توانستم با کوزه‏اى شکسته در مراسم عشاى ربانى سربازى گمنام شرکت کنم.

. ....

 

شب هول و تنهایى گرازى که گمان مى کرد ملکه زنبورهاست

 

آقاى جلالت‏مآب را حتماً مى‏شناسید. او یکى از سه هزار ایرانیى است که در آخن زندگى مى‏کنند. آقاى جلالت‏مآب وقت ندارد زنش را طلاق بدهد. موقع جنگ جلسه تشکیل داده بود و مى‏خواست بداند آینده ایران چه مى‏شود. من در این جلسه شرکت کرده بودم و همه مدت به این فکر مى‏کردم که کى او زنش را طلاق مى‏دهد. زن آقاى جلالت‏مآب را حتماً مى‏شناسید. یک سر و گردن از شوهرش بلندتر است و گمان مى‏کند اسلاف او همه از نوابغ ایران بوده‏اند. احتمالا در رؤیاهایش ملکه کندوى آتش گرفته‏ایست که به اینجا پرکشیده. اما در واقع به گرازى مى‏ماند که از متضاد عقده خودکم‏بینى رنج مى‏برد.

آقاى جلالت‏مآب وقتى مى‏خواهد لب گرازش را ببوسد، صندلى زیر پایش مى‏گذارد. شاید براى همین قصد دارد هر چه زودتر او را طلاق بدهد. آقاى جلالت‏مآب بعد از پایان جنگ دکان آینده ایران را تخته کرد و به جاى آن یک دهنه بقالى دو نبش باز کرد. من در مراسم افتتاح مغازه او شرکت کردم. در کنار زرشک، زعفران و چند گونى برنج باسماتى چشمم افتاد به چند جلد کتاب که در قفسه‏اى به قاعده چیده شده بودند: - معصوم پنجم از حضرت هوشنگ خان گلشیرى

شب هول از هرمز شهدادى که مفقود است به کل

سفر شب از بهمن شعله‏ور که او هم مفقودالاثر است به کل

مد و مه از جناب ابراهیم گلستان

سنگ صبور از مرحوم صادق چوبک

و.....

با دیدن کتاب ها پیش خودم فکر کردم لابد مغازه آقاى جلالت‏مآب از شب هول خجالت مى‏کشد که دو نبش است. براى همین یک خرده نگرانش شدم.

یک ماه گذشت‏ و....

دو سال گذشت و....

آقاى جلالت‏مآب هنوز وقت نکرده زنش را طلاق بدهد. کتاب ها را در پستوى مغازه‏اش روى هم ریخته و به‏قاعده کلم، خیارشور، سبزى، کشک، میوهاى سردسیرى و گرمسیرى را در قفسه‏ها چیده است. من‏ در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده نشسته‏ام، به تنهایى کتاب‏ها فکر مى‏کنم و به تنهایى گرازى که گمان مى‏کرد ملکه زنبورهاست.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت ششم

داستان کوتاهى که قهرمانش پیرمردى گربه‏باز است

 

در رختخواب دراز کشیده بودم. هرچه سعى مى‏کردم خوابم نمى‏برد. چشمهایم را بسته بودم که تاریک شوم. بى‏فایده بود. سعى کردم چیزى را به یاد بیاورم. یادم آمد زمانى در خانه‏اى بوده‏ام که از آن خانه و از چیزهایى که در آن بود چیز زیادى یادم نمانده است. بعد یادم آمد اتاقم به جعبه‏اى با ابعاد فراواقعى مى‏ماند. در رختخواب غلت زدم و حس کردم به تله افتاده‏ام. به سرم زد که اتاقم بیشتر شبیه تله‏موشى است با ابعاد فراواقعى. این فکر خنده‏دار گربه‏هاى آقاى اخوان را یادم آورد. به خودم گفتم آقاى اخوان موضوع خوبى براى یک داستان کوتاه است. من تا حالا داستانى ننوشته‏ام که قهرمانش پیرمردى گربه‏باز باشد.

این واقعاً موضوع خوبى بود. اما اول مى‏بایست آقاى اخوان را به یاد مى‏آوردم. یادم آمد که او در نارمک مى‏نشست. از نارمک فقط میدان هفت‏حوض و خانه آقاى اخوان را به یاد دارم. روبروى خانه‏شان یک گرمابه بود. از چیزهایى که در خانه‏آقاى اخوان بودچیز زیادى یادم نمانده. یادم است که چاه مستراح نشست کرده بود. در میهمانى خسته‏کننده‏اى دختر چاقى را دیدم که دکلته‏اى از مخمل سبز پوشیده بود. یادم مى‏آید که او مبل‏هاى اتاق‏نشیمن خانه آقاى اخوان را یادم آورد. خانه آقاى اخوان همیشه بوى سیرترشى مى‏داد. گربه‏هاى نارمک، همه به اینجا پناه مى‏آوردند. با این حال آقاى اخوان گربه چاقى را دوست مى‏داشت که پشم‏هایش از فرط پیرى مى‏ریخت. پیرمرد در بهارخواب مى‏نشست،گربه را روى زانوهایش مى‏نشاند و سر ظهر که زن همسایه رخت‏هایش را روى طناب پهن مى‏کرد، از زیر چشم با شیطنت پیرانه‏سرانه‏اى برجستگى‏هاى بدن او را مى‏پایید. زن همیشه پیرهن گلدار مى‏پوشید. مرداد هر سال، من برجستگى‏هاى بدن او را به یاد مى‏آورم. زن هنوز در خاطره من اوج تابستان است. شاید از فکر تابستان بود که در رختخواب عرق مى‏ریختم. عرق مى‏ریختم و به یاد مى‏آوردم که آقاى اخوان معشوقه‏اى هم داشت که ناخن‏هایش شکسته بود و وقتى که مى‏خندید و تقریباً همیشه مى‏خندید جاى خالى دو تا از دندان‏هایش معلوم مى‏شد.

در چوبى خانه آقاى اخوان را باز کردم و وارد خوابم شدم. به خودم گفتم بهتر است برگردم و داستانى بنویسم که قهرمانش پیرمردى تنها است. این واقعاً موضوع خوبى بود. اما به پشت سرم که نگاه کردم، دیدم در خانه پیرمرد بسته است و یادم آمد که زمانى در خانه‏اى بوده‏ام که از آن خانه و از چیزهایى که در آن بودچیز زیادى یادم نمانده است.

تاریک شده بودم

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت پنجم

تک پرده‏اى دکتر کپریوا

 

"... مى‏دانم. مى‏دانم که امروز مى‏میرم. دلم نمى‏خواهد به خودم ترحم کنم. من از ترحم بیزارم. زندگى مثل مادرمان هر چه مى‏توانست به من داد. بیش از این سهم من نبود. باید به تو بگویم. باید بگویم که مادرمان سخاوتمند بود. زن‏ها سخاوتمندند. زن‏ها به دنیا مى‏آیند که محبت کنند. آخرین آرزویم این است که یک بار دیگر با هم چهار دستى سمفونى هفتم بتهوون را بزنیم. غیر از این هیچ چیز نمى‏خواهم، مارکتا. مرا ببخش که زندگى را به ریشخند گرفتم. خواهرک بیچاره‏ام "

یادداشت‏هاى دکتر کپریوا با این جمله ناتمام مى‏ماند: "مرا ببخش که زندگى را به ریشخند گرفتم."

او در ماه اکتبر یکى از سال هاى مهاجرتش به آلمان این جمله را مثل زندگى خود ناتمام گذاشت. از مارکتا چیزى نمى‏دانیم. ظاهراً اهل موسیقى بوده. دکتر کپریوا با خطى ناخوانا نوشته: این یادداشت‏ها را به مارکتا برسانید. از خط او معلوم است که این جمله را با همان خونسردى نوشته که یک داروى خواب آور تجویز مى‏کرده است. کسى نمى‏داند مارکتا کجا زندگى مى‏کند. آیا مارکتا وجود دارد، یا ساخته ذهن دکتر کپریوا است؟

سرگذشت این پزشک چک، مرغ دریایى چخوف را به یادم مى‏آورد. عذاب او همان عذابى است که ترپلف را مجبور مى‏کند بنویسد:"ولى من نمى‏توانم خودم را از نواى دور پیانو که در هواى معطر گم مى‏شود خلاص کنم..."

او در زمانه‏اى که تلویزیون تخیل آدمى را نابود کرده هنوز اینقدر تخیل داشت که خود را در اتاقش دار بزند و با تدارک صحنه‏اى دراماتیک دن کیشوت وار زندگى روزمره را به ریشخند بگیرد. نعش او چهار روز روى زمین مانده بود. از گذشته دکتر کپریوا سه خط به یاد مانده:

1941 تولد در پراگ

1960 مهاجرت به آلمان

1989 مرگ در آخن

در حاشیه زندگینامه او جز این‏ها مى‏شود نوشت که در خیابان هارتمن، شماره 42 سکونت مى‏کرده است. در سال 1960 در زندگى او چه اتفاقى افتاد که تصمیم به مهاجرت گرفت؟ در سال 1989 چه اتفاقى افتاد که تصمیم گرفت خودش را دار بزند؟ هیچکس نیست که به این سؤال‏ها پاسخ بدهد. تنهایى دکتر کپریوا واقعاً ترسناک است. من هر وقت که شب‏ها خوابم نمى‏برد به مطب او مى‏رفتم. او با خونسردى برایم یک داروى خواب آور تجویز مى‏کرد. بلندقد، منزوى و خجالتى بود. او شاید تنها پزشک آخن بود که احتیاج به وقت قبلى نداشت. در روز حداکثر چهار یا پنج مریض داشت. هر بار که دکتر کپریوا را دیدم، شلوارش برایش کوتاه بود. براى هممین شلوارهاى کوتاه قیافه او را به یادم مى‏آورد. او به لک لکى تنها مى‏مانست که بالهایش را کنده‏اند و به جاى آن به او کت و شلوارى نیمدار پوشانده‏اند. هر موقع که همدیگر را در خیابان مى‏دیدیم، در جواب سلامم یک لحظه نگاهم مى‏کرد، سرش را تکان مى‏داد و با عجله مى‏رفت. شک دارم که در آن لحظه مى‏شناختم. شاید او را به یاد یکى از کابوسهایش مى‏انداختم. در دفتر تلفنم شماره تلفن دکتر کپریوا را نوشته‏ام. دفتر تلفن من شاید یکى از غم‏انگیزترین دفتر تلفن‏هاى جهان باشد. در این دفتر شماره تلفن کسانى هست که اصلا نمى‏شناسمشان. آن‏ها را هم که مى‏شناسم اغلب جایى دیده‏ام و احتمالا بعد از گپ و گفتى دوستانه شماره تلفنشان را در دفترم نوشته‏ام. حتى شک دارم که خیلى‏هاشان مرا به یاد بیاورند. چند وقت پیش که شب خوابم نمى‏برد، دفتر تلفنم را باز کردم. زیر فهرست کاف به اسم دکتر کپریوا رسیدم. شماره تلفنش را گرفتم. بوق‏هاى مقطع: یک...دو ... سه... چهار...پنج...شش... هفت... هشت...نه... صداى او از آن طرف خط مى‏آمد که با لهجه مهاجران چک مى‏گفت: "من نیستم. پیام بگذارید."

شما هم اگر بخواهید مى‏توانید در وقت تنهایى‏تان صداى او را بشنوید.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت چهارم

تراژدى دست‏هاى خالى

 

کریسمس بود. من به یک قنادى رفته بودم. از پشت ویترین به آدمک‏هاى بادامى، به بابانوئلهاى شکلاتى و به نان‏هاى خامه‏اى نگاه مى‏کردم. (کى کریسمس بود، و کدام کریسمس در کدامیک از سال هاى زودرفته؟ زمان در اینجا که من زندگى مى کنم یک حرف پرت بى ربط است)

اول تردید داشتم.اما با دیدن یکى از نان‏هاى خامه‏اى آلبالودار تصمیم گرفتم وارد قنادى بشوم. (در بعضى ساعت‏هاى خالى زندگى مردى که من باشم یک دانه آلبالو مثل یک جمله معترضه حرف دیگرى مى‏زند.)

 

قنادى شلوغ بود. خواستم برگردم که دوباره چشمم به نان‏هاى خامه‏اى آلبالودار افتاد. ناچار ایستادم. نوبتم که شد، قناد یک دوازدهم لبخندش را نشانم داد. من در عوض همه نان خامه‏اى آلبالودار را نشانش دادم.

پرسید: "این؟"

و یکى از شیرینى‏هاى شکلاتیش را نشانم داد. به شیرینى شکلاتى نگاه کردم که لال بود. یک بیست و پنجم لبخند قناد را مى‏دیدم.

گفتم: "نه. خانم. اون یکى." و با انگشت اشاره به شیشه ویترین زدم. اثر انگشتم روى شیشه ماند. کسرى از لبخند او را دیدم که بیشتر به یک دوم اخمش مى‏مانست.

پرسید: "این؟"

و به یکى از شیرینى‏هاى گردوییش اشاره کرد. شیرینى گردویى او هم کر بود و هم لال.

گفتم: "نه. خانم جون، اون یکى."

زن چهار پنجم اخمش را نشانم داد. صدایش را که بلند کرد، صداى بى‏حوصلگیش را شنیدم.

گفت:"این؟"

و با انگشت اشاره نان خامه‏اى آلبالودار را نشانم داد که حتى به اندازه یک جمله معترضه حرفى براى گفتن نداشت.

من وقت تنهایى از نانهاى خامه‏اى لال خوشم نمى‏آید. گفتم: "نه. اون یکى."

و همه اخم زن را دیدم.گونه‏هایش ازخشم به رنگ خود آلبالو بود. چشم‏هاى آبیش از نفرت بى‏رنگ مى‏شدند. دستم را دراز کردم که با سر انگشت گونه‏هایش را نوازش کنم. صداى خنده مردى را شنیدم و دستم میانه راه ماند. به زن، به نان‏هاى خامه‏اى که دیگرحتى درخالى‏ترین ساعتهاى زندگى هم لال شده بودند و به مرد که خنده‏اش را فرومى‏خورد و سینه‏اش را صاف مى‏کرد نگاه کردم و از قنادى بیرون آمدم.

(لحظه همآغوشى با زن مثل لحظه ورود به قنادى است. گاهى کشش تن اینقدر شدید است که عشق دیگر حرف بزرگى نیست.آلبالو و بیمارى شش حرفند. شهرو اما چهار حرف بود. یک حرف بیشتر از عشق مى‏زد. اما من جز سه حرف مفت حرفى نداشتم که به او بگویم. گمانم ‏زندگى یعنى این. یعنى ورود به قنادى و با دست خالى برگشتن.)

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت سوم

صداى پاى موریانه

 

شهرو هیچوقت نتوانست سیر گریه کند. سرش را گذاشته بود روى سینه‏ام. پرده‏ها را کشیده بودیم. تابستان بود و برهنه به آغوش هم رفته بودیم.

گفت: "مجسم کن روزى خودم را به دنیا بیاورم."

موهایش را بوییدم و به این فکر کردم که اگر او روزى مى‏توانست خودش را به دنیا بیاورد، مرگ معنى خود را از دست مى‏داد. (موهاى او بوى وانیل مى‏داد و حالا به خوبى مى‏دانم که او در آغوش من متولد نشد.) زنان اگر مى‏توانستند از خودشان باردار شوند، در تاریکخانه زندگى خود را مدام ظاهر مى‏کردند. آنوقت مرگ دیگر معنى نداشت و زندگى اینقدر خسته‏کننده مى‏شد که من مى‏توانستم صداى پاى موریانه را بشنوم.

 

رؤیاى سقراطى

 

رؤیاى سقراطى سایه‏وار زیر پایم مى‏غلتید. سقراط گاهى قد مى‏کشید و گاهى ناپدید مى‏شد. در شمال میدان مارکت، عمارت لوون اشتاین با نماى گوتیک در شب مى‏درخشید. من به طرف جنوب میدان مى‏رفتم. باد، شلاق‏وار باران را به صورتم مى‏کوبید. مردى یک بطرى شراب به دست داشت و در همان حال پاى تک درخت نارون تنومندى مى‏شاشید. او مردى زشت بود که سقراط را در لحظه مرگ به یادم مى‏آورد.

هنوز آفتاب روى تپه‏هاى آتن غروب نکرده بود که سقراط به من دستور داد تفنگ وینچسترش را بیاورم. افلاطون در این لحظه زیباترین متن ادبیات جهان را مى‏نوشت، و تپه‏هاى آتن موقع غروب به رنگ رؤیاهاى پیرمردى بودند که با جهان به صلح رسیده است. سقراط بدون کوچکترین اضطرابى لوله تفنگ را روى شقیقه‏اش گذاشت و پیش از آن که ماشه را فشار دهد گفت: "باید خروسى به اسقلابیوس بدهیم. اداى این دین را فراموش نکنید."

ملیطوس گفته بود: "بهتر است که سقراط بمیرد."

 

فراموشى

 

خانه‏ام در مرکز شهر است. من هر جاى این شهر که زندگى کنم، در خانه هاى شیشه اى زندگى مى کنم. دیوار شیشه اى اتاقم رو به خیابان است و ناچار از پشت آن هر روزآدمهاى جورواجورى را مى‏بینم. آمد و شد اینان و باران که تقریبا هر روز مى‏بارد، دست‏کم از یک نظر شبیه همند: هر دو نمایانگر یک جور تکرار پوچند.

روزى زنى باردار از پیاده‏روى مقابل مى‏گذشت. با دیدن او ناگهان یادم آمد که سى‏ساله‏ام.

به خودم‏گفتم: "فردا سى و یک ساله مى‏شوم، و او متولد خواهد شد و پس فردا من مى‏میرم و صد سال دیگر نه کسى او را به یاد مى‏آورد و نه مرا."

 

بشقاب چینى

 

روزى که شهرو رفت، به گلهاى سرخ بشقاب چینى نگاه مى‏کردم که در دستم پژمرده مى‏شدند. اوایل اوت بود و حتى کلمات هم تب کرده بودند. از کنار هر اتاقک تلفن که مى‏گذشتم، صداى شهرو را مى‏شنیدم. انگار او در لباسى زرد آنجا ایستاده بود و با من حرف مى‏زد. کافى بود گوشى را بردارم و صداى نفس‏هایش را بشنوم. وارد اتاقک شدم. سه تا سکه ده فنیگى درون تلفن انداختم و به صداى بوق ممتد گوش دادم.

وقتى که کلمه‏ها تب مى‏کنند، اتاقک تلفن دروغ مى‏گوید.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت دوم

 

کتاب‏هاى فراموش‏شده

 

اینجا که من نشسته ام ـ در کتابخانه ـ کتاب‏هاى فراموش شده را نگه مى‏دارند. روى صفحه سفیدى ده کلمه نوشتم و به کتابدار دادم. او دختر بیست و هفت ساله‏اى است با شلوار جین و یک تا پیرهن. ده کلمه را به نامم ثبت کرد و آن را در قفسه کتاب‏هاى فراموش شده گذاشت. لبخند او مثل ده کلمه‏اى است که دیروز نوشتم.

 

شهوت خمیازه مى‏کشد         

 

کتابدار در انتهاى تالار درندشت کتابخانه حضورى سایه‏وار دارد. مهتابى‏ها مانند خرمگس وزوز مى‏کنند. مردى میانسال روى کتاب قطورى که جلو رویش باز است چرت مى‏زند. دخترى پا روى پا مى‏اندازد و رانهاى هوس‏انگیزش از چاک دامن تنگش بیرون مى‏افتد. گمانم بیست و دو و سه سالش باید باشد. در این فضاى بسته، میان انبوه کتاب‏هاى فراموش شده، شهوت مثل یک پلنگ خسته خمیازه مى‏کشد. من در این میان خفه مى‏شوم. حروف سیاه در تدفینم شرکت مى‏کنند. از درون گور با چشم‏هاى یخ‏زده‏ام ران‏هاى او را مى‏بینم.

 

کابوس یک کبوتر

 

امروز: روزى از روزهاى نوامبر. آسمان سیاه است. هوا آبى است. درختها برهنه اند، و آخن به قفس کبوترى مى‏ماند که از باران خیس است و در همان حال به خوابى آشفته مى‏رود.

از صبح باران بى‏وقفه مى‏بارد.

 

یک حرف بیش از ابدیت

 

سیصد و بیست و پنج...سیصد و بیست و شش... سیصد و بیست و هفت...

در انتهاى خط نگاه پیرمرد، روى سکوى سیمانى نشسته بودم و با تعجب نگاهش مى‏کردم که با چه جدیتى سیصد و بیست و هفتمین طول استخر را شناکنان مى‏رفت. پنج ثانیه طول کشید تا سرش از آب بیرون بیاید و پانزده ثانیه طول کشید که یک هفتم از سیصد و بیست و هشتمین طول استخر را برود که هشتاد و دو ثانیه بعد یک دوازدهم از سیصد و بیست و نهمین طول استخر را نفس زنان بیاید، و در این مدت حتى به اندازه یک هفدهم ثانیه به من نگاه نکرد. در اینجا هیچکس با کسى صحبت نمى‏کند. شهرو فقط چهار حرف بود. تنهایى اما یک حرف بیشتر از ابدیت است.در اینجا گاهى ابدیت یک هفدهم ثانیه است. من در میان کتاب‏هاى فراموش شده‏، در فاصله میان تنهایى و ابدیت زندگى مى‏کنم.

 

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

<      1   2   3   4