سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 46035 | بازدیدهای امروز: 21
Just About
یه تیکه سنگ - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تصور کن...

تصور کن...
مثل من نشسته باشی
روی یه نیمکت
توی پارک (گیریم باغ ملی)
روبروی فواره ی خاموش و بی آب
و در حالی که غمناکترین موسیقی بی کلام
توی گوشات نواخته می شه
این mp3 player  هم عجب اختراع باحالیه‏ها!!!
 نامه ای رو بخونی که پره از حسرت لحظه های بی تو
و روزهایی رو به 
یادت می یاره که تموم زندگیت بودن...:
دمپایی‏هات هنوز باید همونجا کنار تک چنار باغ باشند... همون گوشه‏ی دیوار... تنها و در انتظار پاهای کثیفی که اون ها رو بپوشند و برن ... چقدر خاک خوردند ... چقدر انتظار کشیدند... 
چه روزهایی رفت و من نرفتم...
و شاید دیگه برای برگشتن دیر باشه ،خیلی دیر ،خیلی خیلی دیر ،خیلی خیلی خیلی دیر تر از اون که دیگه کسی پذیرای من باشه وحتی منتظر بازگشت من؛ مثل دمپایی های چشم انتظار پاهای خسته و آلوده به تنهایی و بیهودگیم...
تصور کن
که اون موسیقی همچنان غمناک و پر اندوه به روح خسته‏ت زخمه بزنه... و نامه‏ی خواهرت توی دستات
و تو دلت بخواد که گریه کنی...
که ضجه بزنی...
که تمام دلت رو با اشکات بیرون بریزی...
اما نتونی...
نشه...
فقط تصور  کن...
فقط تصور...
می‏تونی؟؟؟




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: دفترچه‏ی ممنوع من
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

فقط برای آنکه قدر تو را...

کسی هست که حرف زدن با او آزارم می دهد. این روزها اصرار عجیبی دارم برای اینکه با او حرف بزنم. فقط برای اینکه ... فقط برای اینکه قدرِ بودنِ تو را بیشتر بدانم




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: دفترچه‏ی ممنوع من
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

یک قرار آشغالی
سه سال پیش وقتی دانشگاه و درس و نقاشی تموم شد بچه‏ها قرار گذاشتند هرکی زنده مونده بود ،هر گوری بود، تاریخ 6/6/86 خودشو برسونه میدون نقش جهان، روبروی عالی قاپو... حالا 6 روز بیشتر به اون موعد نمونده... و من کیلومترها از شهرم دورم. نمی دونم اصلا می تونم دوباره برگردم اصفهان؟ می تونم بچه های دیوونه ی اون سال ها رو ببینم؟ خدایا یعنی می شه؟!!تازه نمی دونم قرارمون ساعت چنده؟!!! از کی بپرسم حالا؟


نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: از هر دری سخنی
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

شعری برای ...شعر
این روزها
          _ مثل کنیزکی _
                  در تصرف شعرم،
حتی برای دیدن رویای کوتاهی
در با تو بودن؛
باید
از شعر اجازه بگیرم،
حتی برای آنکه بمیرم...

رها_28/5/86


نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: شعر
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

...
سلام دفترچه‏ی ممنوع من... سلام
حالا دیگه می دونم تو همونی هستی که باید باشی.ممنوع و نادیدنی... دفترچه‏خاطرات قفل داری که حتی بعد از مردنم هم کسی نمی فهمه وجود داشته... خوبه؛ خیلی خوبه که حتی وقتی آدرس اینجا رو می دم و التماس می کنم بیاد سربزنه باز می بینم که تنها کسی که اینجا سرزده و صفحه‏شو باز کرده، ورق زده و با حماقت معصومانه ‏نوشته‏های بی‏سروته اینجا رو خونده خودمم. کاش می شد برات قفلی بذارم که کسی ،هیچ کسی جز خودم نتونه بازت کنه... اونوقت می‏شدی رازدار تمام لحظه‏های بی‏شور و پر درد زندگیم...اما الان به احترام کسایی که گاهی نمی دونم چرا نگاهی به اینجا می ندازن (گیریم که اهمیتی هم به چیزی که می نویسم نمیدن اصلا) نمی‏تونم باهات خیلی خودمونی بشم... مجبورم بین دنیای خسته‏ی خیس از گریه‏هام و توی کلافه از روزمره‏گیهام مرزی بذارم... مرزی که جرات ندارم ازش رد بشم... چون سیم‏های خاردارش باقیمانده‏ی این روح تیکه تیکه‏رو خراش خواهد داد....
نمی‏تونم دیگه خودمو جایی جا بذارم که در معرض دید همگان باشه... نمی خوام دیده بشم... نمی خوام ملموس باشم... می خوام به دنیای سایه‏ها برم... قول می دم نه دل تو ،نه دل هیچکس دیگه برام تنگ نشه... قول می‏دم... گرچه اگر من نباشم دنیا منو کم خواهد داشت و دیگه هیچ چیز و کسی جای منو برای این دنیای داغون پر نخواهد کرد اما می دونی دفترچه ی ممنوع من؟...منم که نباشم همه‏چیز سر جاشه... آب از آب تکون نمی خوره...فقط یه سایه... به دنیای سایه ها برمی گرده...همین...یه سایه به سایه بودن خودش پی می‏بره... فقط دل سایه برای بود و نبود بی‏حاصلش تنگ می شه... می‏دونی بدیش اینه که سایه می‏شم... منی که سایه‏مو هرگز ندیدم... حتی نخواستم ببینمش با اینکه اون همیشه با منه... سایه‏ همیشه بهترین دوست و همراهمه ... بهترین و تنها دوست... اما من سایه‏مو  کم دوست داشتم هیچوقت به بودنش توجه نمی کردم... به بودن سایه‏وار و خاموشش... به همراهی چسبناک و سمجش در تمام لحظه‏هام... به حقیرانه زیرپا له‏شدنای پردردش... هیچوقت سایه‏مو دوست نداشته‏م... یعنی کم دوستش داشتم...خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی کمتر از اونی که تو رو دوست دارم دفترچه‏ی ممنوع من، و اونی رو که باعث شد تو رو درست کنم و صفحه صفحه بهم بدوزم و پُر ِت کنم از دلتنگیهام... میدونی من از سایه‏ها بدم میاد چون دل ندارند... و سایه ی منم یه سایه‏س...ازش بدم میاد، از اینکه همیشه مثل کنه بهم چسبیده... از اینکه خودشو واسه دیده شدن به هر خاک مذلتی می‏ندازه... کش میاد ،کوچیک می شه، کم رنگ می شه... می شکنه حتی محو می‏شه... هرکاری می‏کنه که بگه هست... بگه باهاتم...در حالی که نیست... هیچوقت نبوده... یه توهمه که خودشم باورش شده وجود داره...سایه‏ی بیچاره‏م... منم الان مث اونم... توهمی هستم به اسمZ.I که باورم شده هستم... باورم شده دوستم دارند... باورم شده... اما ... بگذریم دفترچه‏ی ممنوع من... بهر حال من ترو دوست دارم چون ممکنه اونی که همه چیز برام با اون معنی داره روزی چشمش به تو بیفته و حرف منو از زبون تو بشنوه... بهش بگو با اینکه سایه م بیشتر از اون کنارم بوده اما  من سایه‏مو دوست ندارم... و حتی همراهی همیشگی‏شو  بگو که تورو دوست دارم بخاطر اون... و اونو دوست دارم بخاطر خودش... بخاطر اونی که هست... 



نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: دفترچه‏ی ممنوع من
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

باد ِ هوا...یا باد ...یا هوا؟؟؟

و من از درد چنان گریستم که جانم از اشک تر شد...

وقتی که باد  شدن را با تمام وجود حس کردم... حتی بدتر از آن، هوا شدنم را...باد لااقل چیزی را تکان می دهد که بدانی هست.
اما هوا را هیچ حس نمی کنی...حتی فراموش می شود در تنگنای آداب لاجرم ِ هرروزمره گیها...
و دیگر از یاد رفته ام... نه سایه ام نه هم سایه با کسی...؛با خودم...
خدایا... مگذار بادها از دهان من سخن بگویند... مگذار سایه ها از چشمهای من بنگرند... مگذار در جهان سایه ها باد باشم... سایه ها باد را به پشیزی نمی گیرند...
باد در جهان سایه ها مرده است و بی مفهوم...
دل سیاه هیچ سایه ای را باد نلرزانده است... لرزانده؟!!
 
 

وقتی که هیچ کس از هیچکس نمی پرسد...




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: دفترچه‏ی ممنوع من
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

گریه ...

انقدر گریه می کنم گاهی که دیگه به بکارت چشمام شک دارم...

 

دلتنگ چشمهای تو هستم نگاه کن...




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: تصاویر
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

pon and zy

 

تو نمی‏دونستی My Pon که وقتی یه پنگوئن جفتشو پیدا می کنه باقیمانده‏ ی زندگیشونو با هم می مونند... پنگوئن من باش... خواهش می کنم...




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: تصاویر
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

امیلی

 داستان کوتاهی از فریده خردمند

از پشت پنجره کوه های راکی را تماشا می کند. مه غلیظی کوه ها  را پوشانده. نمی داند چندمین بار است که با هم تلفنی حرف می زنند ولی از پس گفت و گوهای چند ماهه حالا یکدیگر را بیشتر می شناسند و با اولین کلمه صدا ی هم را تشخیص می دهند.
بار اول که تلفن زد مرد صدای آرام زنانه ای را از آن سوی سیم شنید که با تردید نام و نام خانوادگی او را به زبان آورد. با وجود اختلاف زمانی دیر وقت نبود ولی مرد ازشنیدن صدای زنانه و ناآشنا کمی یکه خورده بود. جدی و قاطع گفته بود: بله. خودم هستم. و زن خودش را معرفی کرده بود. او را نمی شناخت. گفت که دوستی مشترک شماره تلفن را به او داده  و سلام رسانده است. لحن مرد صیمیمی شد. دوست سال های دورسال های جوانی.
بار دوم گفت وگوی آنان کمی طولانی تر شد. مرد از خاطرات سال های گذشته برایش تعریف می کرد. ازکودکی هایش از ماجراجویی های نوجوانی تا گریزهای پرپیچ و خم  و سرانجام آمدنش به کانادا . زن با علاقه گوش می داد. مکث میان کلام و لحن خاص صدا او را مجذوب می کرد. تنها بود و همان طور که به قصه های مرد گوش می سپرد زندگی آرام و بدون ماجرای خودش را با او مقایسه می کرد. کنجکاو زندگی خصوصی او شده بود. مرد در میان جست و جوی واژه ها به سیگار پک می زد.
حالامدتی است که باران بند آمده. چراغ سبز چهارراه چشمک می زند و دورتر بالاتر کوه های آبی رنگ راکی را تماشا می کند. زن این محله ی ساکت و خلوت را دوست دارد.
راستی نگفتید چه طور فهمیدید من تصادف کردم.
زن روی صندلی مشکی چرخی می زند.

فقط زنگ زده بودم احوالتونو بپرسم . مدتی بود ازتون بی خبر بودم.
مرد از بیمارستان که  مرخص شد  و به خانه بازگشت  پیام او را گرفت و  با آن که دیروقت بود بلافاصله شماره گرفته بود.
- حالا. . . بهترید؟
- بله .فقط کمی احساس کوفتگی می کنم. مثل اینه که قراره ما چند سال دیگه هم زندگی کنیم.
زن خنده ی کوتاهی کرد.
کامپیوتر روشن بود و به صفحه ی مونیتور نگاه می کرد.
مردپرسید:عکس رسید؟ 
                                  ادامه داستان...


نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت


_دلم می گیره... حس تنهایی تمام وجودمو پر می کنه    ازآرامش خبری نیست هیچی درست شدنی بنظر نمی‏رسه...
_حرفای امیدوار کننده می زنه...دلداری میده   صبر و تحمل بیشتر طلب می کنه
_ دلم یه کم آروم می شه... یه لحظه ی کوچولو  
_ مهربون و صمیمی بازم به صبر دعوتم می کنه... میگه همه چی درست می شه
_ تو خودم فرو می رم...   بعد شروع می کنم به خودخوری و سوالای جورواجور از خودم که یعنی چی می‏شه؟ 
_ شرایط اطرافمم می شه مزید بر علت 
_ یه جروبحث کوچولو که می تونست دوستانه تموم بشه می شه آوار تمام دنیا رو سرم
_ از خودم بدم میاد..آخه چرا نمی تونم ؟کلی سوال توی سرم چرخ می زنه...یعنی دارم درست می رم؟ دارم چیکار می کنم من؟  با خودم به شدت درگیر می شم و اونوقت تصمیم می گیرم که‏باهاش حرف بزنم شاید چیزی عوض بشه  اما باز بد مطرح می کنم و ناقص می رسونم حرفمو...
_ اصلا نمی تونه بپذیره  فکر می کنه خسته شده م  ناراحت می شه و بعد از کمی جوش میاره از دستم که باز شروع کردم روی اعصابش راه برم و دیگه جوابمو نمیده...
_ منم از لجم چیزایی می گم که  عصبانیش کنم شاید چیزی بگه  ... و بعد حس می کنم بدبخت ترین، تنهاترین، غمگین‏ترین...و همه چی‏ترین آدم روی زمینم   ... همه ی لیوانام تبدیل می شن به لیوانهایی با دو نیمه‏ی خالی...و به سرکشیدن جام شوکران سقراط فکر می کنم
.
.
.
_  سکوتش رو نمی تونم تحمل کنم... از دست دادنش مثل وعده‏ی جهنم سوزاننده و دردناکه، طاقت نمی آرم  حرف می زنیم و من به...خوردن می افتم

_با کلی منت بهم دردهای بیشتر و تنهایی های طولانیتر رو بشارت می ده...می گه اوضاع ممکنه از اینی که هست بدترم بشه...  می گه باید تحمل داشته باشی...برای بودن با من باید ابری باشه چشمات... باید از جنس محبت باشه رویاهای فردات...
_ و من بهش می گم باهات تا آخر دنیا می مونم... می گم می ترسم و مضطربم، اما باز با تو تا آخر دنیا هستم        
....و دیالوگ آخر همیشه همینه:  
من: ببخشید... عجله کردم... زود قضاوت کردم باز... اشتباه کردم...
اون: داغونم کردی.خیلی... با اینحال می‏بخشمت..... دیگه تکرار نشه...
و این دیگه تکرار نشه ها باز تکرار می شه... ما به کجا می رسیم آخر؟؟؟
 نکنه از دستم خسته بشه؟ نکنه رها کنه همه چیزو؟


نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: دفترچه‏ی ممنوع من

<      1   2   3   4   5   >>   >